داستانک: او پشت در می ماند؟
«گاهی اوقات حس می کنی به او نیاز داری! ولی نمیدونی کی؟ چه روزی؟ چه ساعتی؟ قراره از راه برسه! ولی میدونی که باید منتظرش باشی.»
قوری را از آب پر می کنی تا اگر از راه رسید، عاشقانه هایت را با چایی گرم تقدیم او کنی. حس می کنی قشنگ ترین اتفاق زندگیت شده همان لحظه ی شنیدن صدای زنگ در «دنگ دنگ دنگ…».
«نمیدونم عجله کنم زود در را باز کنم یا باید صبر کنم مجددا در بزنه و اشتیاق من مثل قوری در حال جوش بشه.»
«دنگ دنگ دنگ ….». دست دست می کنم. تازه یادم آمد که روسری سر نکردم. میرم جلوی آینه و موهام را با دست مرتب می کنم و روسری و چادر گل گلی ام را سرم می کنم. این بار صدای زنگ در نزدیک و نزدیکتر شد.
«وای خدا چی شده؟ من الان چندین ساله منتظرم که بیاد، الان چی شد که نمیتونم درو باز کنم ؟!»
قوری به جوش آمده و او هنوز پشت در است.
«دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ…»
چای خوش رنگی رو به راه می کنم و….
«چه کار کنم؟ چند سالی میشه که اونو ندیدم، سختم بود، یعنی الان چه شکلی شده! چطور شد از بین همه دوستاش اومده دیدن من؟»
«دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ…»
«نکنه بزاره بره! می دونست که من خونه ام! لعنت به این دل سیاه! خب درو باز کن، کارو تموم کن دیگه! گل بنفشه خریده بودم. کجا گذاشتم؟»
تازه یادم آمد که گل ها را در مغازه حبیب آقا فراموش کردم.
«امان از حواس پرتی های بی موقع من! نشد یکبار کاری را درست انجام بدم»
کاش عزیزجون اینجا بود و به من آرامش می داد. تلفن خونه را بر می دارم که به عزیزجون زنگ بزنم.
«دنگ دنگ …» با صدای زنگ در به خودم میام، داشت یادم می رفت که او هنوز پشت در است.
«الو، الو، سلام عزیز خوبی؟ عزیز میتونی بیای خونه، مهمون دارم! نمیدونم از کجا شروع کنم؟! تو راهت چند تا گل بفشه بگیر. نه! نه! گل مریم بگیر، نمیدونم هر چه خواستی بگیر فقط عزیز زود بیا. باشه؟ خداحافظ.»
سراسیمه پشت در می ایستم. گوشم را نزدیک می برم که صدای نبض قلبش را بشنوم. هیچ صدایی نیست. جلوتر می روم، دلم به تپش افتاد. احساس می کردم که به باریکی یک تار مو به او نزدیک شدم. نفسم را در سینه حبس کردم که مبادا صدای ضربان قلبم را از پشت در احساس کند.
«دنگ دنگ دنگ دنگ …»
از جا پریدم، عقب تر رفتم. «چرا اینقدر بی صدا بود؟ نکنه خودش نباشه؟! نه ! من با کسی جز خودش قرار نداشتم. چقد عزیز دیر کرد، نکنه تو ترافیک مونده باشه. نکنه با زن همسایه گرم صحبت شده و منو فراموش کرده!»
پرده یاسی پنجره اتاق را کنار میزنم، روی انگشت پاهام می ایستم تا عزیز را از انتهای کوچه ببینم.
« تو کوچه کسی نیست! عزیز دیر کرد.» و او همچنان پشت در منتظر دیدار من بود. صبر و متانتش را دوست داشتم، جای تقدیر داشت. اگر من به جای او بودم تا حالا رفته بودم. شاید هم انتظار داشتم که الان، یکی غیر او باشد!
دلم به اضطراب افتاد. «اللهم صلی علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم…»
با خودم زیر لب تکرار می کردم. نمیدانم چند بار نصفه رها کردم و از نو شروع کردم. شبیه کلاف سر در گم بودم. خسته شده بودم. خیلی دوست داشتم الان سرم را روی بالش بزارم و راحت تا خود شب بخوابم.
دنگ دنگ دنگ… »
با صدای زنگ در، از خواب پریدم. خوابم برده بود. ساعت از یک شب هم گذشته بود. «راستی عزیز کجاست؟ خیلی دیر کرده، اگر هم تو ترافیک مانده بود الان باید رسیده باشه.»
«الو! الو! سلام! سعید تویی؟ پس عزیز کجاست؟ چرا تو گوشی رو بلند کردی اتفاقی افتاده؟ … واقعا کی؟ حالش خوبه سعید؟ به من راستشو بگو؟ عزیز حالش خوبه؟»
دلهره و اضطراب تمام تار و پودم را در خودش تنیده بود. وقتی عزیز خبر آمدن مهمانم را از من شنید، با عجله هنگام خروج از خانه چادرش به پاشنه در گیر کرده و پایش پیچ می خورد.
«یا خدا چه کار کنم؟! چطوری در را باز کنم.» بین زمین و آسمان سرگردان بودم. نه از خانه می توانستم بیرون بروم و نه می توانستم از کسی بخواهم دیدنم بیاید. با اینکه تک تک ثانیه های زندگیم را بدون او گذرانده بودم، آمادگی حضور او را نداشتم. ولی اشتیاق دیدن او حس پرواز را در روحم قطره قطره می چکاند. از بودن در اوج لذت می بردم. لازمه رسیدن به اوج، پرواز در قله بود و او تنها پرِ پرواز من بود. کاش می توانستم قلب و روحم را به استقبالش ببرم.
صدای زنگ در، تمام افکار و حال پریشانم را در خودش غرق کرده بود. او بی کران بود. نفس کشیدن در دریای علم و معرفتش آنقدر مرا سیراب می کرد که محال بود برای احیای نفس از دریای وجودش، خود را خلاص کنم. حیاتم را فقط منوط در آب حیاتش می دانستم. انعکاس روح عظیمش، گرمی آواز نگاهش، حلاوت قدم هایش را احساس می کردم. برای دیدن من چه انتظاری می کشید. از اینکه تنها فقط یک قدم با رفیق کودکی ام فاصله داشتم و این من بودم که دست های مشت کرده ام را پنهان کرده ام، از خودم بیزار شدم.
صدای عجز و ناله قلبم را می شنیدم. قلب آرزومندم برای رسیدن به شریان و هستی اش، اسیر دست های بسته ام، شده بود.
پشت در چه خبر بود؟! آرامش و هیبت سکوتش از پشت در به فضای خانه ام چه زیبا می تابید. کاش می توانستم گره کورِ دست هایم را باز کنم و نَفسَم را در میان قلب نامتناهی اش اسیر کنم.
«نکنه رفته باشه! محال بود.» می دانست که دل و چشانم، شب و روز برای دیدنش، نجوای وصال سر می دهند. از خودش می پرسد: «بر من چه شده است که نتوانستم در را باز کنم!»
من را چه شده بود؟
آخرین صدای زنگ در: «دنگ دنگ ….»
احساس کردم همچون حبابی در هوای خویش، اسیر شدم. روح از جسم جدا شد.
«کجا می روی؟صبر کن!» روح گفت: «عهد کرده ام تا او را نبینم به تو برنگردم.» روح رفت و مرا با جسم پوشالی ام تنها گذاشت.
«الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر! اشهد أن لا اله الا الله …»
صدای اذان صبح از مسجد محله بلند شد.«مگر ساعت چنده؟ اذان صبحه؟ یعنی… یعنی الان اون میره؟!»
قلبم مرا به تپش انداخت، باید فنجان را از چایی پر کنم و در را به روی جمالش باز کنم.
«چه چای سرد و بی روحی!»
نمی دانم چه لحظه هایی را تا باز کردن در، طی کردم که هر ثانیه اش برایم به عمر یک سال گذشت.
تهی شدم از هر چه عشق و ایمان! او رفته بود و من…
آهِ سرد پشیمانی تمام وجودم را خیس کرد. از چشمان غبارآلوده ام، بی وفقه اشک حسرت می بارید.
به یاد روزی افتادم که خبر آمدنش را شنیدم. سر از پا نمی شناختم. دوست داشتم تمام نیستی ام را نثار هستی او کنم. کاش به آغوشش باز می گشتم.
«برگرد! تو را به خدایت قسم، برگرد.»
در شوق دیدن رویای جمالش، تشنه ماندم.
هق هق گریه هام بلند شد.«کاش دعوتش می کردم، حداقل عذرم را برای ورودش می گفتم.» آشنا آمد، غریبانه رفت!
برگه کاغذی نگاهم را جلب کرد. یادداشت او بود.
«من آمدم تو نبودی! هر موقع زخم دلت را باز کردی، می آیم. خودم می آیم!»
کاغذ را با جان و دلم بو کشیدم. جسم خشکی زده ام را از جوهر قلمش، سیراب کردم. اما آتش حسرت مرا می سوزاند.
سر تا پایم رو ورنداز کردم. راست می گفت. پر از زخم بودم. «چه زخم های کهنه ای!»
از خودم غافل شده بودم. مدت ها بود که به تقویم دلم نگاه نکرده بودم. ساعت ها، روزها، هفته ها می گذشت و من در انتظار هفته هاای بدون او ماندم.
باورش برایم سخت بود. او به دیدن من آمده بود. با بار سنگین حسرت، تمام کوچه و خیابان ها را به عشق او گشتم ولی او نبود. تن بی روحم را به سختی بغل کرده بودم.
عجیب بود! چیزی را که با چشمانم می دیدم، باور نکردم.
«یعنی اون زنگ تک تک خانه ها را زده بود؟»
مرد و زن هایی را دیدم که چایی به دست، کنار در ایستاده اند. بعضی هم خسته از ایستادن و انتظار، به زمین دوخته شده بودند.
«همه به استقبال او آمده بودند؟ ولی نه! آنان هم مثل من حسرت دیدنش، به کامشان ماند. چه تلخ بود! کسی در را باز نکرده بود! و آنان به امید برگشت او ایستاده بودند.»
نگاهشان که می کنم زخم های آنان کمتر از من نبود.
دختر بچه ای کاسه به دست، که چادرم را محکم تکان می داد، مرا به خودش جلب کرد. با صدایی خسته گفتم: «ممنون عزیزم. قبول باشه»
دختر بچه که از شادی قند در دلش آب می شد و جست و خیز می زد، با همان زبانِ شیرینِ کودکانه اش گفت:« قبول حق! قبول شد خاله! من او را دیدم. آقا جون هم اونو دید. خیلی زیبا بود عین فرشته ها!»
دخترک زیبا تا این را گفت به طرف پیرمردی عصا به دست دوید. نگاهم را از او بر نداشتم. منظورش چی بود؟! با همه فرق داشتند. آری! حبیب را مهمان کرده بودند.
بو و شهد خوشِ نفس هایش، هوای این جا را شیرین کرده بود. کاش باز گردد! کاش باز می گشت و فانوس ایمانم را از نور وجودش، روشن می کرد. کاش اذن ورودش را به قلبم داده بودم. کاش روحم را در جوهرش شستشو می دادم…
«راستی روحم گذاشت؟!»
کاش روحم را به یغما برده باشد و بذر دلدادگی را در مزرعه آن بکارد. باشد که با عطش انتظار، آن را آبیاری کنم.
> به قلم استاد مدرسه علمیه الزهراء رمشک؛ خانم مجدم