حنانه شو…
«حنانه شو» داستانهایی از زبان اشیا درباره پیامبر (صلی الله علیه و آله) نوشته رقیه بابایی است. بابایی در این اثر حوادث تاریخی زمان پیامبر، کرامات ایشان و رنجی که بر خانواده ایشان میرفته است را از زبان درخت و ماه و بتهای کعبه و…. روایت کرده است:
«من در نزدیکی کعبه، بر فراز سکویی بلند نشستم. چند نفر از اهل شام که همیشه در اطراف مراقبم بودند، ماندند و دیگران، شترها و بردهها را به بیرون بردند. صفی طولانی در برابرم کشیده شد تا همه بهترین طعام و زیباترین زیورهایشان را بیاورند و پیشکش کنند. اما گلوی من چون سنگی بود که هیچ چیز از آن پایین نمیرفت. در میان جمعیت دنبال کسی میگشتم که شباهتی به آن کودک داشته باشد، تا بتوانم نشانی از او بگیرم. اما انگار او تکستارهای بود که تنها بر آسمان سیاه مکه ظاهر شده بود. کمکم خورشید، در پشت کوه مقابلم پنهان شد و ماه طلوع کرد. آن گاه زنان آوازهخوان و مردهای شعرخوان بر گِردمان جمع شدند و ساز و رقص و پایکوبی شروع شد. اما این فقط جسم من بود که در آن میان نشسته بود. روح زخمخوردهٔ من در همان سه منزلیِ مکه، با آن کودک همراه شده بود.
روزهای گرم و طاقتفرسا و شبهای سرد و طولانی مکه، در انتظار دیدن دوبارهٔ آن کودک سپری شد؛ تا روزی که دوباره او را دست در دست همان مرد گندمگون در صحن کعبه دیدم؛ که آن مرد از او مانند درّی گرانبها مراقبت میکرد و حتی لحظهای از او غافل نمیشد. از این و آن شنیدم او یتیمی است از قریش، که نزد عمویش زندگی میکند و نامش محمد است. نامی خوشآهنگ که تا آن روز نه در شام و نه در حجاز مانندش را نشنیده بودم. هر روز قبل از آمدنش در سر نقشهها میریختم که چگونه نیزهٔ کینهام را در جانش فرو کنم و دمی آرام گیرم.
اما او وقتی میآمد، گویی سِحری به همراه داشت که مرا خیره و مسحور به خود میکرد و زمانی به خودم میآمدم که او بازگشته بود. آن روزها، چون ابرهای آسمان زود گذشت. در چشمبههمزدنی او جوانی شد برومند، اما هنوز با همان هیبت و غرور؛ که هیچگاه در مقابل بتی نمینشست و تعظیمی نمیکرد. گویی فقط کعبهٔ سیاه را میدید و آسمان بالای آن را!»