گوش هایم را می گیرم!
چشمانم را می بندم!
تا ترانه ی دلخراش اصابت شلیک بر تن خسته و پاکت را نشنوم، چه ترانه غم انگیزی!!!
دشمن وسعتِ سینه ات، دل مهربانت را نشانه گرفته و تو در این نبرد روحت را به پرواز در می آوری، پا هدیه می دهی! دست رها می کنی!
چشمانت را به دوردستها به فصل زندگیم دوخته ای.
ای شهیدان روزهای سبز!! در کدامین خاک آرام خفته اید؟! برخیزید و ببینید که اینک، دشمن ِدیرینه وطنم، طلسم ارزش هایم، باورهایم را هدف قرار داده.
دیگر از تانک های غول پیکر، از شلیکِ گلوله ها خبری نیست.
دشمن فرهنگم، دینم، قلب پاره ی تنم، مادر، خواهرم، برادرم را در تارهای تنیده ی خود احاطه کرده و می خواهد بذر کهنه و فاسد فرهنگِ خود را بر لباسم، خانه ام، چهره ام، کتابم، آرام آرام در مزرعه سبزِِ امید و فطرتِ پاک خداوندیم بپاشد.
و من غافل از آن!
و چشم به امید همت ها، باکری ها، خرازی ها، باقری ها و… هستم.
شمع های همیشه روشن انقلاب! از تن خاک برخیزید و مرا از گودال ِناپیدای دشمن رهایی ببخشایید!!
> به قلم استاد مدرسه علمیه الزهراء رمشک؛ خانم مجدم